امروز روز خوبی نبود. اول صبح با خبر قطعی جدا شدن این دوست خوبمان از همسرشان شروع شد.

طلاق.کلمه ای که هرچه سن آدم بیشتر میشه با شنیدنش بیشتر تن ت به لرزه میفته.

کاش می شد کاری کرد...

کلأ اگر حساب کنی ما یه دو جین نوه ایم که حداقل هفته ای - ده روزی نیم ساعت هم شده میریم خدمت حاج آقا و حاج خانم(پدربزرگ-مادر بزرگم) خریدی،نون تازه ای،یه دو تا کاسه بشقاب مونده باشه آب بزنیم.خلاصه یه کار مثبتی.

دیروز برگشتنی با خودم فکر میکردم عجب حکایتی بشه پیرشدن ما.

فکر نکنم این سنت ها دوام بیاره.